عکس کیک آبجوش
رامتین
۱۱۶
۲.۹k

کیک آبجوش

۲۳ خرداد ۹۹
طرز لباس پوشیدن کارگرا دیدنی بود از ترس عقرب واز ترس جان تمام بدنشونو مثل مومیاییا با پارچه پیچیده بودن که یه وقت عقرب از پاچه شون یا دم آستینشون نره بالا،کفشای چرم پدر بزرگ وپدرمو پوشیده بودن که عقرب نوک انگشتاشونو نتونه نیش بزنه،یه توری ویه چوب دراز هم که ماله تمیز کردن حوض از برگ و...بود بردن همه جمع شده بودن پشت پنجره اونام انگار میخوان پلنگ شکار کنن چنان قیافه ای گرفته بودن که نگو با نوک چوب دستشون لب فرشا رو بالا میزدن واینور وانور ونگاه میکردن خیلی اروم کار میکردن آخرش مادر بزرگم عصبانی شد ورفت تو وگفت گمشید بیرون مار که نیست عقربه،بعدشم پرواز که نمیکنه که همش سقفو دیوارارو نگاه میکنید،اونام از خدا خواسته دویدن بیرون مادر بزرگم همه جارو گشت آخرش رفت سراغ رختخوابا کشیدشون بیرون که یکدفعه ازلاش یه عقرب بزرگ وسیاه اومد بیرون،مادربزرگم یه کاسه بلور لب طاقچه بود برداشت و وارونه کرد روش،عقربم تا دید راه فراری نداره خودشونیش زد وخودکشی کرد.تمام این صحنه رو کلی ادم که از سر وکول هم بالا رفته بودیم از پشت پنجره های اتاق نگاه میکردیم،بعدم مادر بزرگم گفت انبر بردارید و مرده شوبندازیدتو منقل ذغال که یه وقت تخمی چیزی نداشته باشه وبچه هاش خونه رو پر کنن.بقیه عملیاتو کارگرا انجام دادن.بعد ازختم قائله با شنیدن شیون فامیل مادری که تازه رسیده بودن یادمون افتاد چه مصیبتی سرمون اومده.مراسم مادرم انقدر به منه بچه خوش میگذشت که حس میکردم عروسیه،همه بهم توجه ومحبت میکردن،بچه های مهمانها باهام بازی میکردن،آشپز برام تند تند ته دیگ وخورشت میاورد،کاسه کاسه حلوا که من عاشقش بودم بهم میدادن ودولپی میخوردم،مادر بزرگم از تو صندوقچه اش چندتا النگو ویه جفت گوشواره هندی خوشگل بهم داد،عمه ام برام یه عروسک آورد،زن داییم یه جفت کفش قرمز گلدار.خلاصه نمیفهمیدم چه به سرم اومده ،بس که همه چی لذت بخش بود.مادربزرگم گفت دیگه تو دختر منی ،شبا می رفتم پیشش ومیخوابیدم،مراسم تمام شد وهمه رفتن.البته مدام بهمون سر میزدن،که تنها نباشیم.پدرم ریشاشوتا چهل روز نزد،بعدش یه عده آقا اومدن وبردنش حمام واصلاح کرد ورخت سیاهشو دراوردن وبردنش دم حجره.ودیگه انگار نه انگار که نه خانی اومد ونه خانی رفت.بعد از چهلم مدام اقوام درحال گوشزد کردن این نکته مهم بودن که مرد خوب نیست تنها بمونه ودر اسرع وقت باید زن بگیره وگرنه چه مصیبتهایی که نازل نمیشه،هر کس یه موردیو پیشنهاد میداد،یکی زن تنها مونده با بچه رو بهتر میدونست،دیگری دختر باکره وآفتاب مهتاب ندیده...#داستان_یگانه❤❤
بعد از چهلم ،مادربزرگ مادریم اومد وگفت که من وحاج آقا داغداریم ولی دلیل نمیشه که آقا همایون دامادمون تا ابد مجرد بمونه،یه وقت تو رودربایسی نباشید،ازدواج کنه ماراضی هستیم.وبعدم دستی به سر من کشید وگفت این بچه هم مادر میخواد،که عزه گفت مادرش منم وهمایونم زن بگیره بازم این دختر پیش من می مونه.بعد از چهلم مدام اقوام به رسم ادب با یه بقچه پارچه ورخت ولباس میومدن برای از عزا دراوردن کل اهالی خونه،به جرات میگم یکی از صندوق خانه ها(پستو ها)پر شده بود از بقچه های پارچه اهدایی فامیل.
یه روز زن داییم که مهربانترین عضو خوانواده مادریم بود اومد دنبالم که برم خونشون،زن داییم زنی زیبا وکمر باریک بود،بچه دار نمیشدن وتنها بود،منم از خدا خواسته رفتم،دیگه تقریبا کارم شده بود هفته ای دو روز برم خونشون،عمه جیرانم دلش میخواست بیاد ولی کسی دعوتش نمی کرد.خونه زن دایی خیلی کوچکتر ازخونه ما بود یه حیاط کوچیک ودوتا اتاق بالا ودوتا پایین ولی به من خیلی خوش میگذشت کلی تو حوض آب بازی میکردم،تازه با من قایم موشک بازی میکرد ،یا حرفای خنده دار میزد، میگفت بعد از نهار باید بخوابی تا عصر بابات بیاد ببردت خونتون.منم گوش میکردم.داییم هر روزاز صبح می رفت سرکار وتا غروب نمیومد .منم بعد از نهار ازبس بازی کرده بودم پای سفره غش میکردم، اغلب بین راه خونه رو دوش پدرم بیدار میشدم.یه روز که خونه زن دایی بودم بعد از نهار طبق معمول خوابیدم ولی یه مگس مزاحم باعث شد بیدار بشم.چشممو که باز کردم دیدم پدرم اومد تو حیاط وبدون اینکه سراغی از من بگیره رفت بالا.بلند شدم که بگم من پایینم که یکدفعه زندایی از تو حیاط اومد وبا دیدن من یکه خورد،گفتم زندایی بابام الان رفت بالا گفت نه اشتباه دیدی ،الان داییت اومد ورفت بالا،تو بخواب ،چندتا آبنبات بهم داد وگفت من برم بالا پیش داییت نهارشو بدم وبیام تو هم از اتاق بیرون نریا.منم گفتم چشم و چندتا آبنبات خوردم ودوباره خوابیدم،وقتی بیدارشدم که طبق معمول پدرم منو بغل کرده بود ورسیده بودیم خونمون.
عزه از دیدنم خوشحال شد وگفت خدا خیر زنداییت بده که انقدر به فکره وسرگرمت میکنه،ان شاءالله دامنش سبز بشه.شب موقع خواب عزه گفت خوب تعریف کن روزا چکار میکنی خونه زن داییت منم همه چیوگفتم از بازیا وغذا و...بعدم گفتم امروز ظهر فکر کردم بابام اومد خونه زن دایی ولی زندایی گفت دایی بوده،آخه کتش مثل کت بابام بود ،فکر کنم دایی هم کتش مثل باباست،مادربزرگم بوسیدمو گفت آره حتما داییت بوده،حالا بخواب...
...